داستان اول – هيزم شكن مهربان

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 295
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 295
بازدید ماه : 1369
بازدید سال : 8698
بازدید کلی : 178006

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 295
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 295
بازدید ماه : 1369
بازدید کل : 178006
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : یک شنبه 7 خرداد 1391
نظرات
مجموعه قصه هاي كودكان هندوستان
پانچا تانترا
1

داستان اول – هيزم شكن مهربان

بروايت: صلاح الدين احمد لواساني - بابا احمد


يكي بود و يكي نبود.
غير از خداي بزرگ و مهربان هيچ كس نبود .
در گذشته هاي بسيار دور، در سرزمين پهناور و اسرار آميز هند ،هيزم شكني زندگي مي كرد كه بسيار مهربان و جوانمرد بود .
او هر روز به كوههاي اطراف دهكده خود مي رفت و تا غروب به جمع آوري و تهيه هيزم مي پرداخت .
روزي از روزها هيزم شكن با توجه به كم شدن درختان مناسب در نقاط كم ارتفاع كوه تصميم گرفت به قسمت هاي بالاتر رفته تا هيزم بيشتري بدست بياورد . او پس ازساعتي پياده روي به نقطه مناسبي رسيد و مشغول كار شد. زمان زيادي نگذشته بود كه چشم هيزم شكن به عقابي افتاد كه در دامي گرفتار شده بود.
آهسته و آرام خود ار به كنار عقاب اسير رساند و در حاليكه مقداري ازغذاي خود را مقابل او مي انداخت ، با مهرباني گفت :آرام باش .... من دوست تو هستم ، ميخواهم تو را از اين دام ازاد كنم .
و در همين حال شروع به باز كردن تور هاي پيچيده شده به پاهاي عقاب بيچاره نمود.
عقاب هم كه از چهره مهربان هيزم شكن متوجه حسن نيت او شده بود ، بدون تقلا در جاي خود باقي ماند.
هيزم شكن بعد از رها شدن پرنده از دام ، با تكه اي پارچه و مرهمي كه همراه داشت، زخم پاهاي او را بست و بعد از كمي نوازش او را در ميان آسمان آبي و صاف رها كرد .
پرنده خوش شانس كه به دليل مهرباني هيزم شكن ، زندگي تازه اي يافته بود. در آسمان چرخي زدو اوج كرفت و از نظر دور شد.
مدتها گذشت ...... آنقدر كه هيزم شكن كاملا اين ماجرا را ازياد برد. روزي از روز ها نزديكي هاي ظهر ، هيزم شكن . خسته ز كار تصميم گرفت براي خوردن نهار آماده شود .
پس تخته سنگ بزرگي را نزديك دره انتخاب و سفره خود را بر روي آن پهن كرد و سبد غذاي خود را در كنار ان گذاشت . اما همينكه مشغول خواندن دعا به درگاه خداي خود شد تا از نعمت هايي كه به او ارزاني داشته تشكر كنه .عقابي به طرف سبد غذاي او شيرجه رفت و آن را با خود به اسمان برد .
هيزم شكن كه بسيار ناراحت شده بود، براي گرفتن سبد غذا بطرف عقاب دويد . چند قدمي بيشتر نرفته بود كه ناگهان صداي وحشتناكي از پشت سر خود شنيد. وقتي به عقب برگشت با تعجب ديد آن صداي مهيب مربوط به از جا كندنه شدن و سقوط تخته سنگي است كه لحظاتي پيش بر روي ان نشسته بود .
درهمين زمان عقاب آرام از آسمان فرود آمده و در كنار هيزم شكن بر زمين نشست . هيزم شكن مات و مبهوت به ابتدا به جاي خالي تخته سنگ و سپس به عقاب انداخت .
بالاخره پس از مدتي او به خود آمده و متوجه شد كه عقاب براي حفظ جان اودست به اين كار زده و به اين صورت او را از مرگ حتمي نجات داده است .
از آن روز به بعد هيزم شكن در حاليكه بيش از گذشته خداي خودرا شكر مي كرد ، به هركس كه
مي رسيد ضمن تعريف ماجراي خود و عقاب مي گفت :

" به هركس خوبي كني ، او هم به تو خوبي خواهد كرد. "

 

تعداد بازدید از این مطلب: 243
موضوعات مرتبط: , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود